خستم!!از سری چیزا..که مدام با اونا درگیرم!و نمیتونم ازشون خلاص شم!خستم از اون افکاری که تو رو مثل آتیش می سوزونن...این قدر خستم که دوست دارم داد بزنم،با صدای بلند تا هرچی درد دارم بریزم بیرون...خستم از اون اتاق تاریک که هیچ وقت نورانی نمیشه...!خستم از اون خیابونای بی عبور!خستم از خودم،از روزگار،از هرچیزی و هرکسی که مقصر توی این حال منن..همه از حرفام و ناله هام خسته شدن...وقتی حرفی از دردام میزنم اوف میکشن..در صورتی که همیشه ادعای درک کردن میکنن...!تازه فهمیدم کسی که ادعا میکنه هیچه..هیچ...خستم از مردمای این شهر..نمیدونی چی راسته چی دروغ!خستم از این بلاتکلیفی...خستم از این دوراهی!خسته شدم از تنها نشستن توی اتاقم..خسته شدم از اینکه تو خنده هام هم شریکی نداشتم...نه تو غم هام نه تو شادی هام...!خستم شد از وجودم...خدایا ی عمره دیگه به من بده..میدونم که نمیزاری من بشکنم..کاری میکنی که دوباره من برگردم به خودم میدونم خدا...تو نمیزاری من بشکنم حتی اگرم خودم بخوام ولی تو نمیزاری..مگه ن؟آه خدا..فقط تو درد و دوای من و میدونی فقط تو...خدایا دلم گرفته...ی نفسی تو سینم حبسه...چرا هر کسی فقط به خودش فک میکنه؟چراهیچ کس کسیو نمی بینه...خدایا یعنی آدما این قدر نامرد شدن؟نامردی،بی معرفتی توی خونشون....همیشه وقتی چیزیو خواستم باید مدت ها به خاطرش صبر میکردم..کاره من شده صبر کردن.....مشکلی نیست صبر میکنم..ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده با اینکه خیلی انتظار کشیدم ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده و امیدوارم که هیچ وقت ازش خسته نشم....چون اگه از اینم خستم شه دیگه هیچ...فاتحم و باید بخونم..همین انتظاره که من به امیدش زندم...!
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: