قالب وبلاگ


کد کج شدن تصاوير

خستم...
تاريخ : یک شنبه 8 شهريور 1394برچسب:, | 21:48 | نويسنده : solmaz

روزای خیلی تلخی و دارم می گذرونم...دارم خاطراتی و مرور میکنم که روزی بهترین روزای زندگیم بودن...و تصورش برام خیلی زجر آور..زندگیم شده هنسوری تو گوشم و گوش دادن به آهنگ..اونقدر دلتنگم که دوست دارم فریاد بکشم که شایدیکم خالی بشم..دارم قدم میزنم.توی جاده ی تنهایی...یادم رفته بود ک تنهایی سهم منه...تنهایی خوبه..ولی مهم اینه که چطور تنها شی!!!اینقدر دلم گرفته که حتی با یه بیرون رفتن هم باز نمی شه..اینجا سکوت خیلی سنگینی فرا گرفته...سکوتی که هیچکس باعث شکستش نیست..انتخاب خیلی سختی و کردم..زندگیم بر خلاف میلم بوده...دوست دارم جایی برم که همه جا آروم و بی سر و صدا باشه..هیچ صدایی نیاد فقط صدای باد و بارون و بشنوم...بارون خاطره ی تلخی و برام باقی گذاشته...به هر طرف نگاه میکنم همه چیز یادم میاد شدم مثل دیوونه ها..نمیدونم باید چکار کنم...خیلی زمین خوردم..زمین خوردن شکست نیست بلند نشدن شکست..ولی من الآن نمی تونم بلند شم..دوست داشتم اما نمی خواستم عاشق بشم..من به جرم یک عشق ممنون شکستم عهدی را که میخواستم تا ابد حفظش کنم........


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 16 مرداد 1394برچسب:, | 1:8 | نويسنده : solmaz

خیلی سخت شروع شد..و خیلی تلخ تموم شد...

زندگی همیشه آغازش خیلی شیرین ولی بعد که نزدیک ته جاد میشی خیلی چیزای تلخ و می بینی که بی حس میشی و نمی تونی چیزی و حس کنی..اینقدر تلخ تموم میشه که حتی نمیدونی از خدا چی بخوای..اینقدر تلخ تموم میشه که حتی نمیدونی چیکار کنی...توی شروع زندگی آدما یه رنگن.همه چی درست و قشنگ..افکار عاقلانه و پسندیده است ولی وقتی این جاده رو طی میکنی می بینی همه چی برعکس بوده..قشنگ مثل جاده ای که داری توش راه میری زمین صافه و دور و ورت سرسبز..و همه ی تابلو ها برداشته شده به آخرش ک میرسی می بینی نمیشه از جاده عبور کنی چون خرابه..ولی جاده ی زندگی خیلی فرق میکنه..چیزای خیلی عجیبی بت یاد میده..بت باد میده که هیچ وقت جواب دلت و ندی..بت یاد میده که همیشه بیخیال باشی هیچی هم برات اهمیت نداشته باشه..بت یاد میده که همیشه سرت پایین باشه و هیچ وقت سرت و بالا نبری چون ممکنه هر لحظه باد سرت و ببره..همیشه گفت که هر خطایی پشت سرش تاوان هست..ولی من همیشه موندم که چ خطایی کردم که دارم این همه تاوان پس میدم..؟زندگی تو رو همیشه توی بلاتکلیفی قرار میده و تو نباید کاری کنی باید به این عقیده باشی که هرچی شد..نمیدونم سرنوشت چی برام رقم زده..فقط نمی خوام.....هیچی بیخیال!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 29 تير 1394برچسب:, | 1:31 | نويسنده : solmaz

      زندگی دیکته گفت و غلط پشت غلط....

زیبایی زندگی به خونه ی لوکس نیست به پول زیادت نیست راحتی زندگی فقط با اینا نمی یاد..زندگی زیباست به شرط اینکه درون تو زیبا باشه..زندگی با لبخند دوباره ی تو جون می گیره لبخندی که از ته دل میزنی.با افکار روشنت..بدبختی همیشه از رفتارای خودت به وجود می یادهمیشه مشکلات این گوشه ی دنیا فقط منتظر یه حرکت کوچیک از توان تا تورو به دام بکشونن..کافیه فقط پاتو به اون راهی که نباید بری ببری جلو.اونقت می یفتی توی چاهی که خیلی سخت میشه برات تا بیای بالا..در واقع زندگی مثل یه جنگل راه های خیلی زیادی داری میدونی که توی جنگل گم میشی ولی راهتو ادامه میدی و با باطلاق مواجه میشی بازم میدونی که که باطلاق خطرناک و ممکن جونتو و اروزنی این راه کنی ولی میری بعد که غرق میشی انتظار داری بیای بالا..یا باید کسی تورو بیاره بالا یا اینکه یه شاخه ای چیزی باشه تا بتونی به وسیله ای اون بیای بالا یا اینکه بمیری..زندگی مثل یه روزه بارونی که بارون فقط تا یه جای راه باهاته بعد قطع میشه و هر وقت خواست دوباره می باره و نمیدونی کی بر میگرده..زندگی ما آدما جوری ک مردم فقط دنبال یه نشونه از توان دنیال یه بحث جدیدن..دنبال آتوان منتظر حرفن و همیشه از روی چشماشون قضاوت می کنند و هیچ وقت عقلشون و برای تو بکار نمی برند و بی رحمانه قضاوتت میکنن..برای همین همیشه بخند با اینکه هیچی نداری و هیچی باعث خوشحالی تو نمیشه ولی بخند نزار مشکلاتت بر تو غلبه کنند با افکارات اطرافیانت زندگی نکن..بخند تا دنیاهم کم بیاره و بالاخره خسته بشه تا به روت بخنده..زندگی مال تو و فقط متعلق به تو راه درستت و برو و واست مهم نباشه ک چی و کی در موردت چی فکر میکنن...این قوانین زندگی


برچسب‌ها:
تاريخ : یک شنبه 23 فروردين 1394برچسب:, | 22:54 | نويسنده : solmaz

      

                                   نمی خواهم بعد از مرگم
به احترامم یک دقیقه سکوت کنی !
اکنون که زبانت نیش دارد ؛
دهنت را ببند … !

.

.

.

.

مغرور و خود شیفتـــــه نیستم…
ولی یاد گرفتم که تو زندگیـــــــــــم….
منت احدی رو نکشـــــم…
خداحافظ تو فرهنگ لغت من جوابـــــش فقط یه کلمه است..!
به ســــــــــلامـــــــت…

.

.

.

.

.

دلــــــــتنـگم
بــــــــرای تو نـــه
برای منه قبــــل از تو.......... !

.

.

.

.

.

   همیشه به من میگن مثل بچه ی آدم رفتار کن...... من نمیدونم مثل هابیل باشم یا قابیل!؟

.

.

.

.

.

.

.

نشسته ام....
_ کجا؟
...کنار همان چاهی که تو برایم کندی....
عمق نامردی ات را اندازه می گیرم

 

     


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبه 22 آذر 1393برچسب:, | 20:55 | نويسنده : solmaz

    green-zippo-lighter-close-up-photo-hd-wallpaper1         

   میگن هیچ وقت از رو احساساتت تصمیم نگیر و قضاوت نکن...میگن همیشه احساس کار دسته آدم میده..اگه آدما از روی عقل تصمیم میگرفتن ک حالا باید قید همه چیو میزدن..
اگر زمانی که عقل و احساس یکی بگن چی؟؟؟اون موقع باید چیکار کرد؟اگر قلبت ی چیزی میگه اما این عقل خاک برسر که همیشه معیوس کننده است و همش جواب منفی میده باید چیکار کرد؟..جالب این جاست همیشه عقل درست میگه اما احساس نه...!!میگن احساس چشم آدم و کور میکنه..باعث میشه که هیچیو نبینی..ولی خب چیکار میشه کرد اگر طبق عقل رفت که قلبت میشه شبیه یه زغال سوخته شده ک وقتی دستش بزنی خاکستر میشه...چرا همیشه قلب تاوان پس میده..چرا همه ی دردا رو قلب تحمل میکنه..چرا همه ی اینا رو دوش این قلب بیچارست..آآآه..گناه قلب اینه که اسیر چ آدمایی بشه...میگن همه درد دارن اما مشکلات دارن..ولی ی چیزی و هیچ وقت نمیگن.!!اینکه همه آرزو دارن همه خواسته دارن همه احساس دارن قلب دارن..این قلبی که همیشه می تپه ..بخدا این احساس و همه دارن نه فقط بعضیا..اما متاسفانه بعضیا این احساس و زیره پاشون میزارن..اون بنده خداهایی که قلبشون و امانت میدن دسته کسی ولی بعد اون طرف قلبشو میشکنه مثل شیشه خورد خورد میشه..با این قلب .غرورش شخصیتش همه چیش میره زیره سوال؟ک چرا؟اون وقت این جا عقل سوال میپرسه..ولی دیگه هیچی دلی در کار نیست که بخواد جواب سوال و بده ..می مونه یکی اون انسان بی روح ک روزی این قلب توی جسمش توی روحش می تپید..و اون هم جوابی جز سکوت نداره..!!و قطرهای اشک!!ک مثل خون میریزن...
اگر احساس درده سر سازه پس چرا وجود داره..؟؟؟این دل بیچاره چ گناهی داره..؟؟؟وایساید!!!عه!!!ی لحظه!!نگا کنید اون آدم و ..یادم رفت که قلبش مرد همش بحثمون سره قلبه بود..:(
ولی من دلیل این همه اشک و غصشو میدونم اونم اینه که قلبش ی زمانی بود که دیگه نیست که دیگه رفت واسه همین دیگه قلبی نداره!!نفسش عمرش فقط یکی بود که دیگه اونم نداره!!چون اون یکی رفت واسه همین.........
از نظر من آدم همیشه باید از رو عقلش قضاوت کنه.ولی به احساسش هم فک کنه..ک بعدها چی میشه.....!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 18 آذر 1393برچسب:, | 22:9 | نويسنده : solmaz

چه تلخ است با بغض بنویسی....

با خنده بخوانند!!!

    

  


     یه شبایی اصلا نگذشت اما ما ازش گذشتیم...یه شبایی هم





بدگذشت...سخت گذشت...بادردگذشت...یه شبایی داد زدیم اما





جز دلمون هیچ کس صدامونو نشنید...یه شبایی همه چی بود به





جز اونی که باید می بود...یه شبایی هوا عجیب دونفره بود





اماهمون شبا ما بودیموتنهاییمون...یه شبایی نفسمون برید





ازاین همه بغض...یه شبایی نفس کم اوردیم اما دووم





آوردیم...یه شبایی فقط زنده بودیم زندگی نکردیم...یه شبایی





زنده هم نبودیم فقط بودیم...همین.

 

                 

همیشه یکی هست که درد دلت رو بهش بگی

وای از اون روزی که خودش بشه درد دلت.....!

                     


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 13 آذر 1393برچسب:, | 16:22 | نويسنده : solmaz

                   

    

مینویسم

 

نه برای اینکه بخونین و بگین عالیه

 

فقط برای اینکه خفه نشم

 

همین

 

کاش میدانستم چه کسی خوشبختی را به دل پر دردم هدیه خواهد کرد؟


کاش میدانستم چه کسی پازل احساس مرا کامل خواهد کرد؟


کاش میدانستم قرار شب های بیقراریم چه کسی خواهد بود؟


کاش میدانستم دست های کدام فرشته نوازشگر تن خسته ام خواهند بود؟


کاش میدانستم کدام چشم ها انتظارم را به پایان خواهند رساند؟


کاش میدانستم چه کسی روز وداعم ، گریان بر بالینم خواهد بود؟


کاش میدانستم آرزوهایم بارور یا عقیم خواهند ماند؟


و کاش میدانستم ...

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبه 24 آبان 1393برچسب:, | 23:20 | نويسنده : solmaz


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 25 مهر 1393برچسب:, | 18:17 | نويسنده : solmaz

خستم!!از سری چیزا..که مدام با اونا درگیرم!و نمیتونم ازشون خلاص شم!خستم از اون افکاری که تو رو مثل آتیش می سوزونن...این قدر خستم که دوست دارم داد بزنم،با صدای بلند تا هرچی درد دارم بریزم بیرون...خستم از اون اتاق تاریک که هیچ وقت نورانی نمیشه...!خستم از اون خیابونای بی عبور!خستم از خودم،از روزگار،از هرچیزی و هرکسی که مقصر توی این حال منن..همه از حرفام و ناله هام خسته شدن...وقتی حرفی از دردام میزنم اوف میکشن..در صورتی که همیشه ادعای درک کردن میکنن...!تازه فهمیدم کسی که ادعا میکنه هیچه..هیچ...خستم از مردمای این شهر..نمیدونی چی راسته چی دروغ!خستم از این بلاتکلیفی...خستم از این دوراهی!خسته شدم از تنها نشستن توی اتاقم..خسته شدم از اینکه تو خنده هام هم شریکی نداشتم...نه تو غم هام نه تو شادی هام...!خستم شد از وجودم...خدایا ی عمره دیگه به من بده..میدونم که نمیزاری من بشکنم..کاری میکنی که دوباره من برگردم به خودم میدونم خدا...تو نمیزاری من بشکنم حتی اگرم خودم بخوام ولی تو نمیزاری..مگه ن؟آه خدا..فقط تو درد و دوای من و میدونی فقط تو...خدایا دلم گرفته...ی نفسی تو سینم حبسه...چرا هر کسی فقط به خودش فک میکنه؟چراهیچ کس کسیو نمی بینه...خدایا یعنی آدما این قدر نامرد شدن؟نامردی،بی معرفتی توی خونشون....همیشه وقتی چیزیو خواستم باید مدت ها به خاطرش صبر میکردم..کاره من شده صبر کردن.....مشکلی نیست صبر میکنم..ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده با اینکه خیلی انتظار کشیدم ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده و امیدوارم که هیچ وقت ازش خسته نشم....چون اگه از اینم خستم شه دیگه هیچ...فاتحم و باید بخونم..همین انتظاره که من به امیدش زندم...!


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:, | 19:0 | نويسنده : solmaz

خیلی از خودم سوال دارم...خیلی زیاد....اما حیف که نمیتونم به یکیشون هم جواب بدم...نمیدونم این وسط کی کیو هالو گیر آورده؟!اصلا نمیدونم هالوای هست یا این همش تخیلات..!آدم همیشه درحال قانع کردن خودشه !گاهی اوقات این قناعت باعث ضرر میشه گاهی اوقات هم نه..کاشکی یکی بود و جواب سوالایی که همیشه ذهنت و مشغول میکنن وبده...مهم نیست اون شخص کی باشه،مهم اینکه فقط یکی باشه و بهت جواب بده..همین..!حرفای دل خیلی زیاده..اما همیشه توی جمله بندیش می مونم که چطور بخوام بیانش کنم..!دیواره های دنیا هر روز داره به روم بلند تر و بلندتر میشه...آسمون برام کوچیک شده..حتی توی شب ستاره هارو نیمتونم ببینم..دوست دارم فقط برای یه لحظه به افق برم.. حیف کی نمیتونم..حتی نردبانی هم نیست که من بخوام به کمک اون برم بالا ...دوست دارم برم بالا یه نفس عمیق بکشم...حتی اگرم شده برای1ثانیه..بعدش بر میگردم به جایگاه اصلی خودم..آدم همیشه با امیده وجود خاطره های شیرنش زندست..وگرنه اگه اینم نداشت،دلش مثل یه بادکنک میترکید...آدما همیشه درحال حسرت خوردن اینن که کاشکی من جای کسی بودم..اما من هیچ وقت حسرت همچین چیزو نخوردم!من همیشه حسرت اینو داشتم که کاشکی جای خودم بودم...!کاشکی!آدما هر روز یه شکلن..هر روز یه رنگن...هر روز یه جان...هر روز متنوع تر و متنوع تر میشن....اما من همیشه خارج از اینجور آدما بودم...همیشه فرقم و حس کردم...من همیشه ی جا ثابت بودم وتوی یه نقطه قرار گرفته بودم!....نمیگم اینطوری هم خوبه..ولی متنوع بودن زیادی هم خوب نیست...بعضی از آدما هستن که راست و به زبونشون و نمیارن،همیشه در حال دروغ گفتن..اما بزار ی چیزی بشون بگم!که امثال آدمایی مثل شما هیچ وقت به جایی نمیرسن..و موفق نمیشن...و یه روزی از این روزا این دروغ هایی که با خودتون حمل میکنید و هر جا می برید فاش میشن..آخه چی موندنی بود که بخواد دروغای آدمای چرکی مثل شما بمونه..آخرش چوبش و میخوردید..ب قول معروف چوب و خدا صدا نداره...ولی کو گوش شنوا....کلا ادما 2دستن..خوب،بد..!ن خوباش زیادترن و نه بداش...همه چیز یکسان...آدم های خوب هم هست که با یه نگاه اونارو میشه شناخت...البته توی این دنیای ما آدم حتی به چشمای خودشم اعتماد نداره..ولی این جا دیگه بستگی به خوده شخص داره ک آیا آدم شناس هست یا نه.؟بعضی از آدم ها هم هستن همیشه درحال بازی کردن با احساسات دیگرانن...و احساسات مردم و مثل یه توپ بازی میبینن و اونو به هرجایی پرت می کنن...بعضیا هم هستن که آدما رو مثل یه لباس نو میدونن اوایل اونو زیاد می پوشن بعدها که کهنه شد اونو دور میندازن حتی بش نگاه هم نمیکنن...کلا آدما یه وقتایی دیگه خیلی هاد میشن..مثل یه چرخ وفلکن که24ساعته درحال چرخیدنن..ونمیدونن میخوان به کجا برسن...سری از آدما هستن که همیشه موقع حرف زدن با طرف مقابشون مهم نیست که طرف ناراخت بشه یان!کاشکی منم همچین خصلتی و داشتم حرفم و رک و پوسکنده میزدم،بدون اینکه حس کنم طرفم ناراحت میشه یا ن..بعضیا هم که همیشه رنگ عوض میکنن هر روز یه رنگی برای خودشون انتخاب میکنن و نمیدونی کدوم روی اصلیشونه..البته باید دیگه شناخت اینا چطور آدمی باشن..ولی دوست دارم بگم شمایی که سرتاپون دروغ ..موقع دروغ گفتناتون فک نکنید ما خام هستیم یا هیچی نمی بینیم و نمیدونیم.خودمون ختم روزگاریم....چیزیو به روت نمیاریم..تنها دلیلشم اینه که نمیخوایم جلومون شرمنده بشید همید...ما دور تادور هم هواتون و داریم....ای خدایا چی بگم از چی بگم از کجا بگم...؟!این بود دنیامون..درواقع زندگی ما آدما شبیه ی جاده می مونه..که از یه جایی شروع میشه !و به یه جایی به اتمام میرسه!....این بود حرفای دل من..مر30 از اینکه گوش دادید


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, | 21:33 | نويسنده : solmaz

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

        

یک شبی لیلی دلش آمد به درد

عاشق بیچاره را احضار کرد

گفت : اول یک طبیبی کن خبر

بعد از ان هم انچه میگویم بخر

داد دستش صورتی با لابلند

نام اشیائی بر ان بنوشته چند

گفت : باید سکه های ناب ناب

بهرم اری تا غروب افتاب

یک النگوی طلا یک سینه ریز

طوق مروارید و گردنبند نیز

دستبندم از برلیان می خری

با دو گردنبند و سه انگشتری

ساعت بسیار زیبا از طلا

زود بهر من بخر ای ناقلا

دستکش با کیف و کفش وروسری

کن فراهم تانخوردی تو سری

در سر راهت بخر یک کادیلاک

بهر لب رژ بهر ناخون نیز لاک

عطر پاریس از برایم کن ردیف

مانتوی اعلا به رنگ کفش وکیف

خواهی ارباشم همیشه من زنت

تا ابد گردم وبال گردنت

کاخ در لندن بخر از بهر من

با گل و گلدان استخر و چمن

بابت مهریه ده میلیون دلار

زود کن اماده و آن را بیار

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 27 شهريور 1393برچسب:, | 23:46 | نويسنده : solmaz

جملات زیبا گیله مرد

پرواز آفتاب و نسیم و پرنده را

می دانم و صفای دلآویز دشت را

اما، من این میان

پرواز لحظه ها را،

افسوس میخورم

پرواز این پرنده ی بی بازگشت را ...
لذت بخش ترین کار دنیا

 

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی،

قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که:

می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...

جملات زیبا گیله مرد

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, | 19:37 | نويسنده : solmaz

ﺣَﺮﻓـــــﺎﯼِ ﭘُﺸـــــﺖِ ﺳَـــــﺮَﻡ ﺣَﺮفــــــ ﻧﯿﺴــــــﺖ…

 

ﻋُﻘﺪَﺳــــــﺖ☞:|...!!!

آدمی که بخواهد برود…

 

میرود!


داد نمیزند که من دارم میروم!!!


آدمی که رفتنش را داد میزند..


نمیخواهد برود!


داد میزند که نگذارند برود!!!

جایی نمانید که مجبور باشند شما را تحمل کنند

جایی بروید که بودنتان را جشن بگیرند....


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 18 شهريور 1393برچسب:, | 5:43 | نويسنده : solmaz

 

من همینم..!!شاخ نیستم...چون گاو نیستم....خاص نیستم..چون عقده ای نیستم....اما آدمم!!!چیزی که خیلیا نیستن!!

              

 

پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.

روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.

همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:

عجب بد شانسی‌ای آوردی

پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر

به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.

این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند: عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!

اما پیرمرد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟

بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن

اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.

باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد

جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”

در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.

آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.

از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،

اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند

راه برود، از بردن او منصرف شدند/

“خوش شانسی؟ بد شانسی؟ چـــه می‌داند؟

هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.

یک روی خوب و یک روی بد.

هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.

بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.

زندگی سرشار از حوادث است…

ما آدمها هميشه صداهاي بلند را ميشنويم ، پر رنگها رو ميبينيم و كارهاي سخت را دوست داريم ، غافل از اين كه خوبها آسون ميان ، بيرنگ ميمونن و بي صدا ميرن ...

|http://uniqelove.blogfa.com|عکس های عاشقانه,عشق,عکس پسرانه ,گناه دوریت نیست|http://uniqelove.blogfa.com|

یادم باشد زندگی را دوست دارم.

یادم باشد قلب کسی را نشکنم.

یادم باشد زمان، بهترین استاد است.

یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست.

یادم باشد پاکی کودکیم را از دست ندهم.

یادم باشد زندگی، ارزش غصّه خوردن ندارد.

یادم باشد پل های پشت سرم را ویران نکنم.

یادم باشد هیچگاه از راستی نترسم و نترسانم.

یادم باشد از بچّه ها می توان خیلی چیزها آموخت.

یادم باشد برای درس گرفتن و درس دادن به دنیا آمده ام.

یادم باشد با کسی دشمنی نکنم شاید روزی دوستم شود.

یادم باشد که روز و روزگار خوش است و تنها، دل من، دل نیست.

یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی نشوم شاید روزی دشمنم شود.

یادم باشد از چشمه ، درسِِ خروش بگیرم و از آسمان، درسِ پـاک زیستن.

یادم باشد که آدم ها همه ارزشمندند و همه می توانند مهربان و دلسوز باشند.

یادم باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دو رنگی را با کمتر از صداقت ندهم.

یادم باشد گره ی تنهایی و دلتنگی هر کس، فقط به دست دل خودش باز می شود.

یادم باشد قبل از هر کار، با انگشت به پیشانی ام بزنم تا بعدا با مشت بر فرقم نکوبم.

یادم باشد هر گاه ارزش زندگی یادم رفت در چشمان حیوان بی زبانی که به سوی قربانگاه

می رود زل بزنم تا به مفهوم بودن، پی ببرم.

|http://uniqelove.blogfa.com|عکس عاشقانه,عشق,سکوت, اس ام اس سکوت, اس ام اس, یادت, لحظه عشق|http://uniqelove.blogfa.com|

در دنیا جای کافی برای همه هست

    پس به جای اینکه    
    جای کسی را بگیری

     سعی کن

جای خودت را پیدا کنی.

 


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 28 مرداد 1393برچسب:, | 22:5 | نويسنده : solmaz

به بعضی ها باید گفت هــــی‌ فـــلانــی نردبـــان هــوس را بـردار و از اینـجـا بــرو،
با ایــــــن‌ چــیــــزهــا قـــدت به عــــشــق نـمـی رسد !
عـــشـــق بـــال مـــی‌خــواهــد کـه تـــو نـــــــداری . . .


           

                        شب ها
به وقت خواب
از طرف من
وجدانت را ببوس
اگر بیدار بود … !

          از شباهتتون فهمیدم که تو نسبتی با گاوآهن داری !
اومدی ، زندگیمو شخم زدی ، زیر و رو کردی رفتی …

بعضیا ﻣﺜﻠﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺻﻨﺪﻟــی ﺳﯿﻨﻤﺎ ﻣﯿﻤﻮنن .!
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮﺋﻪ ﯾﺎ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯽ…

                     


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبه 26 بهمن 1392برچسب:, | 22:11 | نويسنده : solmaz

برای دانلود کلیک کنید

     

     www.download93.com


برچسب‌ها:
تاريخ : پنج شنبه 17 بهمن 1392برچسب:, | 19:57 | نويسنده : solmaz

 

88538226270674939692.jpg

                                                           روبه روم
 

 روی صندلی بشین
 
 نگام کن
 
16839985481656227011 - √ حرفـــــــــ دل مونــــــــmonaــــــــــا √
مدل ترانه هام باش
                                                        

مــرا کَس بسیــار اَست ؛

اَفسوس !


کـه دل یک نـا کَس
می خواهَـد …!
دیوانگی شاخ و دم ندارد

همین که ساعتها و روزها

به فکرو خیال کسی هستی که به فکرت نیست

نوعی دیوانگی است...

60607476106015301867.jpg

 
 بـا هیچـ مـَزه اے عـَ وَضـ نمـے کـ ُ نمـ 

 نمکـ ِ چهـره اَتـ را 

 امـا مـُتـ ِـعـَجـبمـ از شیـــریـنــــی لَبـانـتـ  دَر ایـטּ نمکـ زار ...

 


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, | 21:35 | نويسنده : solmaz

        

گرگ همان گرگ است ، شغال همان شغال و بین این همه حقیقت تنها آدم است که آدم نیست !!!
.
.
تنهایی فقط تنبیهی است برای روزهای دوست داشتن او !
.
.
رفت …
تو را به خدا سپرد و خودش را به دیگری !
.
.
لطفا واسه خالی کردن خودتون یکی دیگه رو پر نکنید …
.
.
یاد گرفتم دستانم اینبار که یخ کرد دیگر دستانت را نگیرم
آستین هایم از تو با ارزشتر و ماندنی ترند …
.
.
انقدر مرا از رفتنت نترسان
قرار نیست تا ابد با هم بمانیم
روزی همه رفتنی اند
ماندن به پای کسی معرفت میخواهد نه بهانه
بلند میگویم : رفتی به درررررک ؛ لیاقت ماندن نداشتی


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 18 دی 1392برچسب:, | 21:24 | نويسنده : solmaz

I swear by the quiet silence of your paper house, I know your dreams are as beautiful as my fancies believable. You've got the mystic believe of love from

my silence. I've got the final point of belief from your silence. Maybe it's not possible to feel that the words we say about the paper world we've made are hearable. But we can start to paint the gray branches of the paper trees green. I know painting, you know painting too. So why don't you start? When I was a child, I didn't have any water color. I used to go to little garden near stream and cut all the color flowers and paint. If we search the paper garden near paper house for a short time, there have to be flowers to paint our believes the red color of love

به سکوت آرام خانه کاغذی ات قسم که می دانم رویاهای تو به زیبایی خیالات من باورکردنی است. تو از سکوت من به باور عرفانی عشق رسیده ای. من از سکوت تو به نقطه نهایی ایمان رسیده ام. شاید نتوان درک کرد که گفته های ما از آن دنیای کاغذی که ساخته ایم، شنیدنی است. ولی می شود دست به کار شد و رنگ سبز به شاخه های خاکستری درختهای کاغذی کشید. من که نقاشی کردن می دانم. تو هم که نقاشی کردن می دانی. پس چرا دست به کار نمی شوی؟ وقتی بچه بودم، برایم آبرنگ نمی خریدند. می رفتم سراغ باغچه کنار رودخانه هر چه گلهای رنگی بود می چیدم و نقاشی می کردم. اگر کمی در باغ کاغذی کنار خانه کاغذی مان جستجو کنیم حتماً گلهای کاغذی دارد که رنگ قرمز عشق به باورهایمان بکشیم.
I lose you again in c ircle of love and take refuge from my God, the only sentry to keep you in this circle. I'm sure I've taken a good sentry. Some times I feel pain in my eyes and can't beer any more tears. What should I do? If the challenging of love lasts years, if it has problems, if it needs power to encounter hardships, I've got to tolerate and stay. Should encounter and have patience and go on the challenge. I use power of love as the protector for my uncontrollable heart and also, I want him to protect you and increase your power for the hardships come to you. If you forget even to open the window of your black bricks room, go to that notes written last summer. Maybe a word of hope was written. I gave my heart's sigh to fall breeze. Each black bricks of your room are incarnation of that sigh, one by one

دگرباره تو را در ساحت مقدس عشق از کف می دهم و به خدای خود که تنها نگهبان تو برای حضورت در این ساحت است، پناه می برم. اطمینان دارم نگهبان خوبی برگزیده ام. گهگداری چشمانم می سوزد و طاقت اشکهای بیشتر را ندارد. چه کنم. توانم بسیار کم است. مبارزه عشق اگر سالها به طول انجامد، اگر پیچ و خم فراوان دارد، اگر قدرت برابری با ناملایمات می خواهد، باید بود و تحمل کرد. باید کشید و صبور بود و مبارزه کرد. یاد خدا را نگهبان دل افسار گسیخته ام می کنم و هم، از او می خواهم تو را پاس بدارد و اگر ناملایمات دست آزار بر تو بلند کرد، توانایی ات را افزون کند. حتی اگر یادت رفت پنجره اتاق آجر مشکی ات را باز کنی، سری به جزوه های نوشته شده تابستانهای گذشته بزن. شاید واژه امیدی نگاشته شده باشد. من آه دلم را بدست نسیم پاییزی داده ام. دانه به دانه آجرهای مشکی اتاقت، تجسم آن آه اند.

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 19:36 | نويسنده : solmaz

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

                       

اعتراف عاشقانه ( متن عاشقانه )

 

بگذار اعتراف کنم که بدجور دلم برایت تنگ شده

فکر نکن بی وفا هستم ، دلم از سنگ نشده...

 

هر چه باشی دوست دارم ( متن عاشقانه )

 

من این شب زنده داری را دوست دارم

من این پریشانی را دوست دارم

بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم

 

چقدر صدای قلبت زیباست    (متن عاشقانه)

 

وزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی

با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی

 

همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل

ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست

 

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تسلیم عشق

های عشق، من تسلیم تو هستم

آهای عشق، من هیچ حرفی در برابرت ندارم که به زبان بیاورم

تو مرا شکست دادی ای عشق… من تسلیم احساسات آتشین تو میباشم

آهای عشق، تو مرا خیلی شکنجه دادی، مرا عذاب دادی، یک دنیا غم و غصه در وجودم جا دادی، ولی من باز هم من با این همه عذاب تسلیم تو شدم

آهای عشق، تو مرا در باتلاق زندگی فرو بردی، تو مرا در زندان عاشقی اسیر کردی، تو مرا در سرزمین دروغینت نگه داشتی تا من از تو دور نشوم

آهای عشق من تسلیم تو هستم ، اینک که من تسلیم تو شده ام، میخواهی دوباره مرا شکنجه دهی؟. مرگ را به تو ترجیح دادم ، اما تو نگذاشتی که من خودم را از این دنیا و از تو راحت کنم

ای عشق، تو کجایی؟ فریاد  مرا می شنوی؟.. گریه های را میبینی؟… غم و غصه های مرا احساس می کنی؟….. پس چرا پاسخی به من نمیدهی؟

من تسلیم تو شده ام… آروز داشتم یک بار هم تو تسلیم من شوی !

تنها آروزی من این بود که من تو را فراموش کنم! اما…!

اما نتوانستم فراموشت کنم، تو احساسی را در وجود من قرار دادی که دیگر فراموشی تو زمان مرگم هست…!

آهای عشق من تسلیم تو هستم

 

لعنت به من كه ساده بريدم....لعنت به من كه دردتو نديدم

لعنت به من كه پاي تو نموندم....لعنت به من كه قلبتو شكوندم

روياي تو شده جدايي از من....همنفسم بيا بمون پيش من

خودت ميدوني كه سهم ما نيست....جداي و بريدن و شكستن

چشماي من پر از اشك شب و روز....حق ميدم بهت تو اتيش عشق من نسوز

برو با مردي كه تو روياهاته....ولي بدون قلب منم باهاته

روياي تو كابوس شب هاي من....دليل خنده هات حرف دل من

ميخواي بري ،برو كنار اون كه....حرفاش دروغه گل تنهاي من

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:, | 18:45 | نويسنده : solmaz

 

مینویسم برای تو...

دیگران می آیند و میخوانند و میگویند : خوب بود...

اما آنها هرگز نمیدانند چه قدر سخت است مخاطب نوشته هایت نداند که مخاطب خاص نوشته های توست...

همیشه تو دلت گفتی : این مگه با چند نفر دوسته که همیشه آنلاینه ؟ یک جمله همیشه یادت باشه همیشه آنلاین ترین ها تنهاترینند . . .!

تنهایی یعنی : ذهنم پُر از "تو" و خالی از دیگران است ؛ اما کنارم خالی از "تو" و پُر از دیگران است.....!

دلـم عـجیب تـنگ شُده بـرای تمام لحظه هـایی که دلـت عـجیب بـرایـم تنگ می شُد ...!

چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم

تمبر و پاکت هم هست و یک عالمه حرف...

کاش کسی جایی منتظرم بود...

بیهوده میگردم به دنبالت،
وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت

 

شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم
تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم

 

دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ، فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است

مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟

 

پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی !

تقصیر دلم بود نه چشمانم ، این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم

 

نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ، شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض سد راه اشکهایم ، شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم،

 

این حال و روز من است ، نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است
تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ، انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را با عشق زندگی کردم و

 

بعد از تو ،مال این دنیا نیستم !

از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ، تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده ام

 

از کجا میدانستم اهل دل نیستی ، عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ، از کجا میدانستم که تنها میشوم ، من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم !

 

بیهوده میگردم به دنبالت ، با وجود تمام بی محبتی هایت ، باز هم میخواهمت….

 

http://s1.picofile.com/file/7355198060/esh_ghalb.jpg

هر شب مرا با خود میبری
میبری به جایی که تاریک است و روشنایی آن تویی
هرشب مرا به اوج میبری
میرسیم به جایی که نگاهت همیشه آنجا بود
ما یکی شده ایم با هم
همیشگی شده عشقمان، بگو از احساست برای من…
همیشه میگویم تو تا ابد برایم یکی هستی ،
یکی که عاشقانه دوستش دارم ، یکی که برایم یک دنیاست….
دنیای زیبایی که درون آنم
ببین یک دیوانه دائم نگاهش به چشمان توست ، من همانم!

 


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 21 آبان 1392برچسب:, | 20:43 | نويسنده : solmaz

تو هم با من نمی مانی..

برو یگذار برگردم..

کاش می شد با نگاهت قهر می کردم

هوا ابریست...

ومن چندیست با خودم ،با عشق می جنگم            

کاش می شد برایت می نوشتم                                                                            

صدایم را..

سکوتم را..

کاش میشد که افسار دلم را ول نمی کردم توهم حرفی بزن هر چند تکراری

بگو هنوز مثل سابق دوستم داری؟؟...

دوتا دوست بودند با پای پیاده از جاده ای عبور می کردند.بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند یکی از آنها

از سر خشم به چهره ی دیگری سیلی زد..اونی که سیلی خورد سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت

امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد آن دو یکدیگر به راه خود ادامه دادند.تا به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند وکنار

برکه ی آب استراحتت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورد بود تعدید ودر برکه افتاد.نزدیک بود غرق شود که دوستش به طرفش شتافت و او را

نجات داد او بعد از آنکه از غرث شدن نجات یافت روی صخره ی سنگی ای جمله را حک کرد امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد..دوستش با

تعجب پرسید:بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟

دیگری لبخندی زد و گفت:وقتی کسی ما را می آزارد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ئلی وقتی محبتی

در حق شما بکند باید را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ببرد..

نقش های زیبا روی شن (17 عکس)

به نام آنکه شب را آفرید تا در شب تو را بنگرم

آسمان را آفرید تا نام زیبای تو را مانند ستاره

می درخشد نظاره کنم وبنام خداوندی که مهر و

محبتت تو را در دل تنهایی بی کسی من قرار داد

تا تورا دوست داشته باشم

 


برچسب‌ها:
تاريخ : شنبه 20 مهر 1392برچسب:, | 13:15 | نويسنده : solmaz

      داستانک..حتمابخووووونید

داستان۲:شوهره میاد خونه به زنش میگه: من برای شام دوستم دعوت کردم خونه مون
زنش میگه: چرا این کار رو کردی .. ببین خونه چقدر بهم ریخته است ، ظرفا کثیفن ، هیچی هم برای خوردن تو یخچال نیست
شوهره میگه: میدونم ولی اشکالی نداره
زنه میگه: اگه میدونی ، پس چرا دوستت رو دعوت کردی؟
شوهر میگه: آخه اون زده به سرش بره زن بگیره !!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

داستان۳:یه استاد داشتیم هر سری می آمد سر کلاس به دخترا تیکه می انداخت. یه بار دخترا تصمیم می گیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون. قضیه به گوش استاد می رسه. جلسه بعد یه کم دیر میاد سر کلاس، می گه از انقلاب داشتم می آمدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم چه خبره؟ گفتن دارن با کارت دانشجویی شوهر می دن! دخترا پا می شن برن بیرون، استاده می گه کجا می رید؟ وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . .

 

 داستان۴:مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کر. ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود. بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه کره خر خونه هست؟
زنش گفت: آره.
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

 

داستان۵:مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . .

 

داستانک......

 

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...

گریه کردم فایده نداشت

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:


♥♥♥خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...♥♥♥

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, | 18:40 | نويسنده : solmaz

    خواننده هایی که من دوسشون دارم..

عکس های از مراسم ازدواج شادمهر عقیلی!

 

Lopez 3 عکس های جنیفر لوپز جدید ۲۰۱۳

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, | 17:42 | نويسنده : solmaz

 

زندگي ماحکايت آن يخ فروشي است که درگرماي تابستان يخ مي فروخت

 چند ساعتي گذشت

 رهگذري ديد يخهاي اوتمام شده پرسيد: خريدند تمام شد؟

 يخ فروش دردمندانه گفت: نخريدند و تمام شد!!

 

 

 

 گشته ام حيران زدست روزگار

اي فلک داري به کار ما چکار

تو مگر کاري نداري جز از اين

 که ميپيچي به پايه من چو مار

زديدارت نمازم را شکستم

گشودم قلب خود را باز بستم

زديدار رخت همواره مستم

از اين دنيا و عالم من گسستم

 ندانستم نمي دانم ندانم

که عشقت چون کشيد آتش به جانم

ولي اما اگر با من نماني

            جهاني را به آتش ميکشانم


 

 

 

دنيا ديوارهاي بلند دارد و درهاي بسته كه دور تا دور زندگي را گرفته اند.
نمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.
نمي شود سرك كشيد و آن طرفش را ديد.
اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار كنجكاوي آدم را قلقلك مي دهد.
كاش اين ديوارها پنجره داشت و كاش مي شد گاهي به آن طرف نگاه كرد.
شايد هم پنجره اي هست و من نمي بينم. شايد هم پنجره اش زيادي بالاست و قد من نمي رسد.
با اين ديوارها چه مي شود كرد؟
مي شود از ديوارها فاصله گرفت و قاطي زندگي شد و ميشود اصلا فراموش كرد كه ديواري هست و شايد مي شود تيشه اي بر داشت و كند و كند.
شايد دريچه اي شايد شكافي شايد روزني شايد....
ديوارهاي دنيا بلند است و من گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.
مثل بچه ي بازيگوشي كه توپ كوچكش را از سر شيطنت به خانه ي همسايه مي اندازد.
گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.
آن طرف حياط خانه ي خداست.
و آن وقت هي در مي زنم در مي زنم در مي زنم و مي گويم دلم افتاده تو حياط شما,ميشود دلم را پس بدهيد؟
كسي جوابم را نمي دهد.
كسي در را برايم باز نمي كند.
اما هميشه دستي دلم را مي اندازد اين طرف ديوار
همين....
و من اين بازي را دوست دارم.
همين كه دلم پرت مي شود اين طرف ديوار.
همين كه....
من اين بازي را ادامه مي دهم
و آنقدر دلم را پرت مي كنم
آنقدر دلم را پرت مي كنم تا خسته شوند
تا ديگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز كنند و بگويند
بيا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من مي روم و ديگر هم بر نمي گردم
من اين بازي را ادامه مي دهم...

 

 

 

 

هوس كوچ به سرم زده.

شايد هم هجرت. نمي دانم.

 ز اين بي دلي ها خسته شدم.

 دستانم را به دستان هيچ كس مي سپارم و درد دل مي كنم با درختان.

ديوانگي هم عالمي دارد

 

زمستانی سرد کلاغی غذا نداشت نداشت تاجوجه هایش را سیر کند..پس گوشت بدن خود را

کند وبه جوجه هایش داد تا بخورند..زمستان تمام شد وکلاغ مرد..اما جوجه هایش نجات پیدا کردند

وگفتندآخی خوب شد مرد راحت شدیم از این غذای تکراری...این است واقعیت روزگار تلخ ما....

 

    

         

دلتنگی های منو هیچ قلمی نمی تونه بنویسه

 

دلتنگی های من ازجنس سکوته


سکوتی که در چشمان تو فریاد میشود

 مَن نااُمیـد نیستــم!!!


هَـر شبــ پُـر از اُمیـد میخوابـم...


هَـر شبــ میخوابـم بـه اُمید اینکــه دیگــر بیدـآر نشوم...!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, | 21:33 | نويسنده : solmaz

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!

 

عشق یعنی...!


عشق یعنی مستی و دیوانگی


عشق یعنی با جهان بیگانگی


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر


عشق یعنی سجده با چشمان تر


عشق یعنی سر به دار آویختن


عشق یعنی اشک حسرت ریختن


عشق یعنی درجهان رسوا شدن


عشق یعنی سست و بی پروا شدن


عشق یعنی سوختن با ساختن


عشق یعنی زندگی را باختن

                                                                                                                                                    

كاش قلبم درد پنهاني نداشت

    چهره ام هرگز پريشاني نداشت

        كــــاش برگ  آخر تقويم عشق

            خبر از يك روز باراني نداشت

                كاش مي شد راه سخت عشق را

                    بي خطر پيمود و قرباني نداشت

                        كاش ميشد عشق را تفسير كرد

                            دست و پاي عشق را زنجير كرد


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, | 21:22 | نويسنده : solmaz

 

 

 

گاهی بگذار

هیچ نگویم

بگذار فقط بنشینم روبرویت

حتی دستهایت را هم نمیخواهم

بگذارشان توی جیبت که

چشمم بهشان نیفتد

لبهایت را هم جمع و جور کن که

هوایشان به سرم نزند

اما کاری به چشمهایت نداشته باش

آنها سهم من اند

تو هم هیچ نگو

بگذار بنشینم و

از سکوتت تا لبخندت

از نگاهت تا اخمت

طرحی بزنم

نه با رنگ

با کلام

کلامی که با "ع" شروع میشود

"ع" عین ِ عشققلب

"ع" عین ِ تو

خوشبختی یعنی :


" تو " هستی و " من "


عاشقانه دوسیت دارم  

 

باور نکن

 

باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم ،تو در من

از من به من نزدیک تر تو

از تو به تو نزدیک تر من

 

باور نکن تنهاییت را

تا یک دل و یک درد داری

تا در عبور از کوچه عشق

بر دوش هم سر میگذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد

باور نکن تنهاییت را

هر جای این دنیا که باشی

من باتوام تنهای تنها

 

من با توام هرجا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز

با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر

با من بیا تا کعبه دل

باور نکن تنهاییت را

من با تو ام منزل به منزل

 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 22:25 | نويسنده : solmaz

 

 

 

اگر کسی را نداشتی که به او فکر کنی به اسمان بیندیش زیرا درآن کسی هست که به تو می اندیشد

 

………………………………………………………………..

 

گذشته دیگر وجود ندارد و آنچه در آینده ی نزدیک است خداست

 

………………………………………………………………..

 

انسان کیست جز موجودی نگران،برخاسته از زمین وآرزومند اختران آسمان

 

………………………………………………………………..

همیشه خاک گلدونی باش که وقتی سرش به اسمون رسید یادش نره ریشه کجاست

 

………………………………………………………………..

در آسمان خویش جستجو گر ستاره ای بودیم بی پایان که تحقق بخشیم خواسته هایمین را و یافتیم آنچه را میخواستیم

 

………………………………………………………………..

 

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

 

………………………………………………………………..

 

خانه ی خدا نزدیک ماست

و تنها اثاث آن ، عشق است….

 

………………………………………………………………..

 

تو آسمان همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره، پس هر وقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ، فقط اوج بگیر… 


 

 

………………………………………………………………..

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .

 

………………………………………………………………..

 

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!

یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

 

………………………………………………………………..

 

خوبی بادبادک اینه که

می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده

ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده . . .

 

………………………………………………………………..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 21:35 | نويسنده : solmaz


به من حرفی بزن امشب

نذار تنها بمونم باز

بیا برگرد به آغوشم

که من غرق نیازم باز

بیا آروم آهسته

بگو عشق تو وجودت هست

بیا با من بمون عشقم

که عشق ما هنوز زندست

نذار این روزگاره تلخ

بخنده به سروپامون

بیا پیشم که اون میگه

دوباره از جداییمون

همیشه ما باهم باشیم

نه مثل نور و تاریکی

مثاله روح و یک جسم شیم

منو تو باز بشیم یکی

شاعر : میلاد جانمحمدی


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 19:57 | نويسنده : solmaz

نگاهلبخند

لبخندسلام

سلامکلام

کلامآشنایی

آشناییوعده

وعدهدیدار

دیدارعشق

عشقمحبت

محبتفاجعه

فاجعهجدای

جداییمرگ

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

هر وقت ازم دوری از سایه می ترسم..

حتی من ایجا از همسایه می ترسم..

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

فکرنکن تو دنیا تنهایی فک کن یه تنهاست که تو براش یه دنیایی

 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . .. . .

آرام تر سکوت کن صدای بی تفاوتی هایت آزارم می دهد

. . . . . . . . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

می ترسم از بعضی آدما....

آدم هایی که امروز و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت می کنند..

آدم هایی که امروز پای در دودلت می شینند وفردا بی رحمانه

قضاوتت می کنند..آدم هایی که امروز لبخندشان را می بینی

وفردا خشم و قهرشان..آدم هایی که امروز قدر شناس محبتت

هستند وفردا طلب کار محبتت..آدم هایی که امروز با تعریف هایشان

تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمین می زنند..آدم هایی که

مدام رنگ عوض می کنند امروز سفیدنند و فردا خاکستری پس فردا

سیاه..آدم هایی که فقط ظاهرند آدم اند چیزی هستند شبیه مدادرنگی

های دوران بچگی ما..که هرچه بخواهند می شود

آن روز کنجشک را رنگ می کردندوجای قناری می فروختن..

این روز هوس را رنگ می کنن..وجای عشق می فروشند..

آن روزها مال باخته می شدی واین روزها دل باخته..

سارا...


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 19:27 | نويسنده : solmaz

مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها دل از این هاست که

تنهاست نه از فاصله ها گرچه دیگر همه جا پراز جدایی شده است

مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها...


برچسب‌ها:
صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد