قالب وبلاگ


کد کج شدن تصاوير

خستم
تاريخ : جمعه 25 مهر 1393برچسب:, | 18:17 | نويسنده : solmaz

خستم!!از سری چیزا..که مدام با اونا درگیرم!و نمیتونم ازشون خلاص شم!خستم از اون افکاری که تو رو مثل آتیش می سوزونن...این قدر خستم که دوست دارم داد بزنم،با صدای بلند تا هرچی درد دارم بریزم بیرون...خستم از اون اتاق تاریک که هیچ وقت نورانی نمیشه...!خستم از اون خیابونای بی عبور!خستم از خودم،از روزگار،از هرچیزی و هرکسی که مقصر توی این حال منن..همه از حرفام و ناله هام خسته شدن...وقتی حرفی از دردام میزنم اوف میکشن..در صورتی که همیشه ادعای درک کردن میکنن...!تازه فهمیدم کسی که ادعا میکنه هیچه..هیچ...خستم از مردمای این شهر..نمیدونی چی راسته چی دروغ!خستم از این بلاتکلیفی...خستم از این دوراهی!خسته شدم از تنها نشستن توی اتاقم..خسته شدم از اینکه تو خنده هام هم شریکی نداشتم...نه تو غم هام نه تو شادی هام...!خستم شد از وجودم...خدایا ی عمره دیگه به من بده..میدونم که نمیزاری من بشکنم..کاری میکنی که دوباره من برگردم به خودم میدونم خدا...تو نمیزاری من بشکنم حتی اگرم خودم بخوام ولی تو نمیزاری..مگه ن؟آه خدا..فقط تو درد و دوای من و میدونی فقط تو...خدایا دلم گرفته...ی نفسی تو سینم حبسه...چرا هر کسی فقط به خودش فک میکنه؟چراهیچ کس کسیو نمی بینه...خدایا یعنی آدما این قدر نامرد شدن؟نامردی،بی معرفتی توی خونشون....همیشه وقتی چیزیو خواستم باید مدت ها به خاطرش صبر میکردم..کاره من شده صبر کردن.....مشکلی نیست صبر میکنم..ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده با اینکه خیلی انتظار کشیدم ولی هیچ وقت از انتظار خستم نشده و امیدوارم که هیچ وقت ازش خسته نشم....چون اگه از اینم خستم شه دیگه هیچ...فاتحم و باید بخونم..همین انتظاره که من به امیدش زندم...!


برچسب‌ها:
تاريخ : چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:, | 19:0 | نويسنده : solmaz

خیلی از خودم سوال دارم...خیلی زیاد....اما حیف که نمیتونم به یکیشون هم جواب بدم...نمیدونم این وسط کی کیو هالو گیر آورده؟!اصلا نمیدونم هالوای هست یا این همش تخیلات..!آدم همیشه درحال قانع کردن خودشه !گاهی اوقات این قناعت باعث ضرر میشه گاهی اوقات هم نه..کاشکی یکی بود و جواب سوالایی که همیشه ذهنت و مشغول میکنن وبده...مهم نیست اون شخص کی باشه،مهم اینکه فقط یکی باشه و بهت جواب بده..همین..!حرفای دل خیلی زیاده..اما همیشه توی جمله بندیش می مونم که چطور بخوام بیانش کنم..!دیواره های دنیا هر روز داره به روم بلند تر و بلندتر میشه...آسمون برام کوچیک شده..حتی توی شب ستاره هارو نیمتونم ببینم..دوست دارم فقط برای یه لحظه به افق برم.. حیف کی نمیتونم..حتی نردبانی هم نیست که من بخوام به کمک اون برم بالا ...دوست دارم برم بالا یه نفس عمیق بکشم...حتی اگرم شده برای1ثانیه..بعدش بر میگردم به جایگاه اصلی خودم..آدم همیشه با امیده وجود خاطره های شیرنش زندست..وگرنه اگه اینم نداشت،دلش مثل یه بادکنک میترکید...آدما همیشه درحال حسرت خوردن اینن که کاشکی من جای کسی بودم..اما من هیچ وقت حسرت همچین چیزو نخوردم!من همیشه حسرت اینو داشتم که کاشکی جای خودم بودم...!کاشکی!آدما هر روز یه شکلن..هر روز یه رنگن...هر روز یه جان...هر روز متنوع تر و متنوع تر میشن....اما من همیشه خارج از اینجور آدما بودم...همیشه فرقم و حس کردم...من همیشه ی جا ثابت بودم وتوی یه نقطه قرار گرفته بودم!....نمیگم اینطوری هم خوبه..ولی متنوع بودن زیادی هم خوب نیست...بعضی از آدما هستن که راست و به زبونشون و نمیارن،همیشه در حال دروغ گفتن..اما بزار ی چیزی بشون بگم!که امثال آدمایی مثل شما هیچ وقت به جایی نمیرسن..و موفق نمیشن...و یه روزی از این روزا این دروغ هایی که با خودتون حمل میکنید و هر جا می برید فاش میشن..آخه چی موندنی بود که بخواد دروغای آدمای چرکی مثل شما بمونه..آخرش چوبش و میخوردید..ب قول معروف چوب و خدا صدا نداره...ولی کو گوش شنوا....کلا ادما 2دستن..خوب،بد..!ن خوباش زیادترن و نه بداش...همه چیز یکسان...آدم های خوب هم هست که با یه نگاه اونارو میشه شناخت...البته توی این دنیای ما آدم حتی به چشمای خودشم اعتماد نداره..ولی این جا دیگه بستگی به خوده شخص داره ک آیا آدم شناس هست یا نه.؟بعضی از آدم ها هم هستن همیشه درحال بازی کردن با احساسات دیگرانن...و احساسات مردم و مثل یه توپ بازی میبینن و اونو به هرجایی پرت می کنن...بعضیا هم هستن که آدما رو مثل یه لباس نو میدونن اوایل اونو زیاد می پوشن بعدها که کهنه شد اونو دور میندازن حتی بش نگاه هم نمیکنن...کلا آدما یه وقتایی دیگه خیلی هاد میشن..مثل یه چرخ وفلکن که24ساعته درحال چرخیدنن..ونمیدونن میخوان به کجا برسن...سری از آدما هستن که همیشه موقع حرف زدن با طرف مقابشون مهم نیست که طرف ناراخت بشه یان!کاشکی منم همچین خصلتی و داشتم حرفم و رک و پوسکنده میزدم،بدون اینکه حس کنم طرفم ناراحت میشه یا ن..بعضیا هم که همیشه رنگ عوض میکنن هر روز یه رنگی برای خودشون انتخاب میکنن و نمیدونی کدوم روی اصلیشونه..البته باید دیگه شناخت اینا چطور آدمی باشن..ولی دوست دارم بگم شمایی که سرتاپون دروغ ..موقع دروغ گفتناتون فک نکنید ما خام هستیم یا هیچی نمی بینیم و نمیدونیم.خودمون ختم روزگاریم....چیزیو به روت نمیاریم..تنها دلیلشم اینه که نمیخوایم جلومون شرمنده بشید همید...ما دور تادور هم هواتون و داریم....ای خدایا چی بگم از چی بگم از کجا بگم...؟!این بود دنیامون..درواقع زندگی ما آدما شبیه ی جاده می مونه..که از یه جایی شروع میشه !و به یه جایی به اتمام میرسه!....این بود حرفای دل من..مر30 از اینکه گوش دادید


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 14 مهر 1393برچسب:, | 21:33 | نويسنده : solmaz

زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز:یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد وپزشکان از او قطع امید کردند.در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید.پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟پس اینها ازکجا آمده؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام

        

یک شبی لیلی دلش آمد به درد

عاشق بیچاره را احضار کرد

گفت : اول یک طبیبی کن خبر

بعد از ان هم انچه میگویم بخر

داد دستش صورتی با لابلند

نام اشیائی بر ان بنوشته چند

گفت : باید سکه های ناب ناب

بهرم اری تا غروب افتاب

یک النگوی طلا یک سینه ریز

طوق مروارید و گردنبند نیز

دستبندم از برلیان می خری

با دو گردنبند و سه انگشتری

ساعت بسیار زیبا از طلا

زود بهر من بخر ای ناقلا

دستکش با کیف و کفش وروسری

کن فراهم تانخوردی تو سری

در سر راهت بخر یک کادیلاک

بهر لب رژ بهر ناخون نیز لاک

عطر پاریس از برایم کن ردیف

مانتوی اعلا به رنگ کفش وکیف

خواهی ارباشم همیشه من زنت

تا ابد گردم وبال گردنت

کاخ در لندن بخر از بهر من

با گل و گلدان استخر و چمن

بابت مهریه ده میلیون دلار

زود کن اماده و آن را بیار

 


برچسب‌ها: