قالب وبلاگ


کد کج شدن تصاوير

داستان
تاريخ : شنبه 20 مهر 1392برچسب:, | 13:15 | نويسنده : solmaz

      داستانک..حتمابخووووونید

داستان۲:شوهره میاد خونه به زنش میگه: من برای شام دوستم دعوت کردم خونه مون
زنش میگه: چرا این کار رو کردی .. ببین خونه چقدر بهم ریخته است ، ظرفا کثیفن ، هیچی هم برای خوردن تو یخچال نیست
شوهره میگه: میدونم ولی اشکالی نداره
زنه میگه: اگه میدونی ، پس چرا دوستت رو دعوت کردی؟
شوهر میگه: آخه اون زده به سرش بره زن بگیره !!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

داستان۳:یه استاد داشتیم هر سری می آمد سر کلاس به دخترا تیکه می انداخت. یه بار دخترا تصمیم می گیرن با اولین تیکه ای که انداخت از کلاس برن بیرون. قضیه به گوش استاد می رسه. جلسه بعد یه کم دیر میاد سر کلاس، می گه از انقلاب داشتم می آمدم دیدم یه صف طولانی از دخترا تشکیل شده رفتم جلو پرسیدم چه خبره؟ گفتن دارن با کارت دانشجویی شوهر می دن! دخترا پا می شن برن بیرون، استاده می گه کجا می رید؟ وقتش تموم شد، تا ساعت 10 بود!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . .

 

 داستان۴:مردی از این که زنش به گربه خانه بیشتر از او توجه می کرد ناراحت بود، یک روز گربه را برد و چند تا خیابان آن طرف تر ول کر. ولی تا به خانه رسید، دید گربه زود تر از اون برگشته خونه، این کار چندین دفعه تکرار شد و مرد حسابی کلافه شده بود. بالاخره یک روز گربه را با ماشین گرداند، از چندین پل و رودخانه پارک و غیره گذشت و بالاخره گربه را در منطقه ای پرت و دور افتاده ول کرد. آن شب مرد به خانه بر نگشت... آخر شب زنگ زد و به زنش گفت: اون گربه کره خر خونه هست؟
زنش گفت: آره.
مرد گفت: گوشی رو بده بهش، من گم شدم!

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

 

 

داستان۵:مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد، چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد… نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس… از جدول کنار خیابون رفت بالا… نزدیک بود که چپ کنه… اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود، تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعا تقصیر تو نیست… امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . .

 

داستانک......

 

همش چهار سالم بود یه دختر چشم عسلی با موهای بلند ومشکی،صورتم کمی آفتاب سوخته شده بود چون ظهرا توی کوچه توپ بازی میکردم صمیمی ترین دوستم پرستو بود که توی کوچه بازی میکردیمپرهام شش ساله برادر پرستو بود که باآن موهای پرپشت وقارچی و چشمای مشتاقش به من نگاه میکرد اون روز پرستو نیومده بود و من تنهایی توی کوچه بازی میکردم پرهام روی پله دم خونشون نشسته بود ونگام میکرد وقتی دیدم یه ساعته زل زده به من

گفتم- میای بازی؟ولی اون همونطور سرشو به علامت نفی تکون داد خیلی حرصم گرفت فکر کرده بود کیه که خودشو واسه من میگیره! ازاون روز ازش بدم اومد!....

حالا هفت ساله بودم یه دختر کوچولویی که تازه الفبا یادگرفته بود اون روز رفتم خونه پرستو اینا پرهام نه ساله هنوز همانطور یه گوشه نشته بود و منو نگاه میکردا میخواستیم مشقامونو بنویسیم ولی وقتی مامان پرستو رفت بیرون یهو شیطنتمون گل کرد مشقامونو ننوشتیم که هیچ کلی شیطونی کردیم آخرسر رفتم خونه وبرای اینکه مامانم شک نکنه رفتم بخوایم توی دلم گفتم:خدای مهربون؟من از خط کش بلند وفلزی معلممون میترسم آخه دردم میگیره خودت کمکم کن...

روز بعد معلم دفتر مشقارو نگاه کرد وهرکی ننوشته بود با خطش کتک میخورد اشکم داشت درمیومد بااینکه میدونستم هیچی ننوشتم دفترمو به خانم دادم اونم با لبخند گفت:- بچه ها از ستاره یاد بگیرید ببینید چه مشقاشو خوش خط نوشته!

عجیب بود من که هیچی ننوشته بودم؟دفترمو نگاه کرده بود باخط خوش یه بار از روی الفبا نوشته شده بود با خودم گفتم حتما خدا یکی از فرشته هاشو فرستاده که مشقای منو بنویسه این ماجرا هم فراموش شد تا اینکه ده ساله شدم پرهام دوازده ساله هنوز همانطور مظلومانه نگاهم میکرد ولی من ازش بدم اومد .

روز چهارشنبه سوری من وپرستو توی کوچه میرفتیم که یهو یکی منو از پشت هل داد و صدای مهیبی اومد...جلوی چشمم رو دود گرفت...

چشم که باز کردم دیدم توی بیمارستانم چیزیم نشده بود وبه زودی مرخص میشدم ولی از مامان شنیدم پرهام برادر پرستو یک چشمشو از دست داده زیاد ناراحت نشدم وگفتم- به ما چه؟میخواست مراقب خودش باشه حالا دیگه یه دختر هجده ساله بود م و باتوجه زیبایی ام خیلی خواهان دوستی بامن بودند.

اینوسط قرعه به نام کاوه افتاد و انقدر التماس کردو ورفت و امد تاقبول کردم باهاش دوست بشم پرهام بیست ساله حالا دیگه فقط یه چشم داشت ولی باز باهمون به چشم به من مظلومانه نگاه میکرد یهروز وقتی تو کوچه داشتم میرفتم اومد جلو ویه سیلی زد درگوشم و باهام دعوا کرد که چرا با کاوه دوست شدم منم هرچی از دهنم درآمد بارش کردم ولی اون هیچی نگفت روز جشن تولد کاوه من فریب خوردم وقتی رفتم خونشون دیدم هیچکس نیست ...

گریه کردم فایده نداشت

بعداز اون اتفاق فهمیدم پرهام میخواد بیاد خواستگاریم بهش اعتماد کردم سرمو روی شونه اش گذاشتم وزدم زیر گریه همه چیو بهش گفتم وفتی فهمید کاوه چه بلایی سرم آورده دفتری را به من داد و گفت اگه زنده برگشتم شب عروسی باهم میخونیم ولی اگه برنگشتم خودت تنها بخون اون روز منظورشو نفهمیدم ولی چندروز بعد فهمیدم کاوه پرهامو با چاقو کشته مثل اینکه پرهام با اون درگیر شده اونم چاقو زده و فرار کرده با گریه دفتر خاطراتشو باز کردم و باخواندنش جگرم آتش گرفت نوشته بود:


♥♥♥خیلی دوستش دارم یادمه وقتی دختر کوچولوی چهارساله بود وقتی بهم گفت بیا بازی دست رد به سینه اش زدم واون اخمو وناراحت باهام قهر کرد شاید اون معنی نگاهمو نمی فهمید من ظهرا توی کوچه می نشستم و اورا می پاییدم و مراقبش بودم تایه وقت نخوره زمین وبلایی سرش نیاد حتی وقتی با خواهرم مشغول بازی شدند و مشقاشونو ننوشتنتد من یواشکی براش نوشتم تا یه وقت معلمشون دستای ناز وکوچولشو با خط کش نزنه حتی انوقت نفهمید که تو روز چهارشنبه سوری وقتی کاوه دوستم زیر پاش ترقه انداخت اونو هل دادم وبرای یه عمر چشممو از دست دادم الان اون با کاوه دوسته و از قلب شکسته من خبرنداره...♥♥♥

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, | 18:40 | نويسنده : solmaz

    خواننده هایی که من دوسشون دارم..

عکس های از مراسم ازدواج شادمهر عقیلی!

 

Lopez 3 عکس های جنیفر لوپز جدید ۲۰۱۳

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : جمعه 19 مهر 1392برچسب:, | 17:42 | نويسنده : solmaz

 

زندگي ماحکايت آن يخ فروشي است که درگرماي تابستان يخ مي فروخت

 چند ساعتي گذشت

 رهگذري ديد يخهاي اوتمام شده پرسيد: خريدند تمام شد؟

 يخ فروش دردمندانه گفت: نخريدند و تمام شد!!

 

 

 

 گشته ام حيران زدست روزگار

اي فلک داري به کار ما چکار

تو مگر کاري نداري جز از اين

 که ميپيچي به پايه من چو مار

زديدارت نمازم را شکستم

گشودم قلب خود را باز بستم

زديدار رخت همواره مستم

از اين دنيا و عالم من گسستم

 ندانستم نمي دانم ندانم

که عشقت چون کشيد آتش به جانم

ولي اما اگر با من نماني

            جهاني را به آتش ميکشانم


 

 

 

دنيا ديوارهاي بلند دارد و درهاي بسته كه دور تا دور زندگي را گرفته اند.
نمي شود از ديوارهاي دنيا بالا رفت.
نمي شود سرك كشيد و آن طرفش را ديد.
اما هميشه نسيمي از آن طرف ديوار كنجكاوي آدم را قلقلك مي دهد.
كاش اين ديوارها پنجره داشت و كاش مي شد گاهي به آن طرف نگاه كرد.
شايد هم پنجره اي هست و من نمي بينم. شايد هم پنجره اش زيادي بالاست و قد من نمي رسد.
با اين ديوارها چه مي شود كرد؟
مي شود از ديوارها فاصله گرفت و قاطي زندگي شد و ميشود اصلا فراموش كرد كه ديواري هست و شايد مي شود تيشه اي بر داشت و كند و كند.
شايد دريچه اي شايد شكافي شايد روزني شايد....
ديوارهاي دنيا بلند است و من گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.
مثل بچه ي بازيگوشي كه توپ كوچكش را از سر شيطنت به خانه ي همسايه مي اندازد.
گاهي دلم را پرت مي كنم آن طرف ديوار.
آن طرف حياط خانه ي خداست.
و آن وقت هي در مي زنم در مي زنم در مي زنم و مي گويم دلم افتاده تو حياط شما,ميشود دلم را پس بدهيد؟
كسي جوابم را نمي دهد.
كسي در را برايم باز نمي كند.
اما هميشه دستي دلم را مي اندازد اين طرف ديوار
همين....
و من اين بازي را دوست دارم.
همين كه دلم پرت مي شود اين طرف ديوار.
همين كه....
من اين بازي را ادامه مي دهم
و آنقدر دلم را پرت مي كنم
آنقدر دلم را پرت مي كنم تا خسته شوند
تا ديگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز كنند و بگويند
بيا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من مي روم و ديگر هم بر نمي گردم
من اين بازي را ادامه مي دهم...

 

 

 

 

هوس كوچ به سرم زده.

شايد هم هجرت. نمي دانم.

 ز اين بي دلي ها خسته شدم.

 دستانم را به دستان هيچ كس مي سپارم و درد دل مي كنم با درختان.

ديوانگي هم عالمي دارد

 

زمستانی سرد کلاغی غذا نداشت نداشت تاجوجه هایش را سیر کند..پس گوشت بدن خود را

کند وبه جوجه هایش داد تا بخورند..زمستان تمام شد وکلاغ مرد..اما جوجه هایش نجات پیدا کردند

وگفتندآخی خوب شد مرد راحت شدیم از این غذای تکراری...این است واقعیت روزگار تلخ ما....

 

    

         

دلتنگی های منو هیچ قلمی نمی تونه بنویسه

 

دلتنگی های من ازجنس سکوته


سکوتی که در چشمان تو فریاد میشود

 مَن نااُمیـد نیستــم!!!


هَـر شبــ پُـر از اُمیـد میخوابـم...


هَـر شبــ میخوابـم بـه اُمید اینکــه دیگــر بیدـآر نشوم...!!!


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, | 21:33 | نويسنده : solmaz

 

من از عهد آدم تو را دوست دارم

از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شبها من و آسمان تا دم صبح

سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!

 

عشق یعنی...!


عشق یعنی مستی و دیوانگی


عشق یعنی با جهان بیگانگی


عشق یعنی شب نخفتن تا سحر


عشق یعنی سجده با چشمان تر


عشق یعنی سر به دار آویختن


عشق یعنی اشک حسرت ریختن


عشق یعنی درجهان رسوا شدن


عشق یعنی سست و بی پروا شدن


عشق یعنی سوختن با ساختن


عشق یعنی زندگی را باختن

                                                                                                                                                    

كاش قلبم درد پنهاني نداشت

    چهره ام هرگز پريشاني نداشت

        كــــاش برگ  آخر تقويم عشق

            خبر از يك روز باراني نداشت

                كاش مي شد راه سخت عشق را

                    بي خطر پيمود و قرباني نداشت

                        كاش ميشد عشق را تفسير كرد

                            دست و پاي عشق را زنجير كرد


برچسب‌ها:
تاريخ : سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, | 21:22 | نويسنده : solmaz

 

 

 

گاهی بگذار

هیچ نگویم

بگذار فقط بنشینم روبرویت

حتی دستهایت را هم نمیخواهم

بگذارشان توی جیبت که

چشمم بهشان نیفتد

لبهایت را هم جمع و جور کن که

هوایشان به سرم نزند

اما کاری به چشمهایت نداشته باش

آنها سهم من اند

تو هم هیچ نگو

بگذار بنشینم و

از سکوتت تا لبخندت

از نگاهت تا اخمت

طرحی بزنم

نه با رنگ

با کلام

کلامی که با "ع" شروع میشود

"ع" عین ِ عشققلب

"ع" عین ِ تو

خوشبختی یعنی :


" تو " هستی و " من "


عاشقانه دوسیت دارم  

 

باور نکن

 

باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم ،تو در من

از من به من نزدیک تر تو

از تو به تو نزدیک تر من

 

باور نکن تنهاییت را

تا یک دل و یک درد داری

تا در عبور از کوچه عشق

بر دوش هم سر میگذاریم

 

دل تاب تنهایی ندارد

باور نکن تنهاییت را

هر جای این دنیا که باشی

من باتوام تنهای تنها

 

من با توام هرجا که هستی

حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روز

با هم در این عالم نباشیم

 

این خانه را بگذار و بگذر

با من بیا تا کعبه دل

باور نکن تنهاییت را

من با تو ام منزل به منزل

 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 22:25 | نويسنده : solmaz

 

 

 

اگر کسی را نداشتی که به او فکر کنی به اسمان بیندیش زیرا درآن کسی هست که به تو می اندیشد

 

………………………………………………………………..

 

گذشته دیگر وجود ندارد و آنچه در آینده ی نزدیک است خداست

 

………………………………………………………………..

 

انسان کیست جز موجودی نگران،برخاسته از زمین وآرزومند اختران آسمان

 

………………………………………………………………..

همیشه خاک گلدونی باش که وقتی سرش به اسمون رسید یادش نره ریشه کجاست

 

………………………………………………………………..

در آسمان خویش جستجو گر ستاره ای بودیم بی پایان که تحقق بخشیم خواسته هایمین را و یافتیم آنچه را میخواستیم

 

………………………………………………………………..

 

کسی که بهشت را بر زمین نیافته است

آن را در آسمان نیز نخواهد یافت

 

………………………………………………………………..

 

خانه ی خدا نزدیک ماست

و تنها اثاث آن ، عشق است….

 

………………………………………………………………..

 

تو آسمان همیشه از یه ارتفاعی به بعد دیگه هیچ ابری وجود نداره، پس هر وقت آسمون دلت ابری شد با ابرها نجنگ، فقط اوج بگیر… 


 

 

………………………………………………………………..

 

ترجیح می دهم حقیقتی مرا آزار دهد ، تا اینکه دروغی آرامم کند. . .

 

………………………………………………………………..

 

تنها دو روز در سال هست که نمیتونی هیچ کاری بکنی‌!

یکی‌ دیروز و یکی‌ فردا . . .

 

………………………………………………………………..

 

خوبی بادبادک اینه که

می‌دونه زندگیش فقط به یک نخ نازک بنده

ولی بازم تو آسمون می‌رقصه و می‌خنده . . .

 

………………………………………………………………..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 21:35 | نويسنده : solmaz


به من حرفی بزن امشب

نذار تنها بمونم باز

بیا برگرد به آغوشم

که من غرق نیازم باز

بیا آروم آهسته

بگو عشق تو وجودت هست

بیا با من بمون عشقم

که عشق ما هنوز زندست

نذار این روزگاره تلخ

بخنده به سروپامون

بیا پیشم که اون میگه

دوباره از جداییمون

همیشه ما باهم باشیم

نه مثل نور و تاریکی

مثاله روح و یک جسم شیم

منو تو باز بشیم یکی

شاعر : میلاد جانمحمدی


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 19:57 | نويسنده : solmaz

نگاهلبخند

لبخندسلام

سلامکلام

کلامآشنایی

آشناییوعده

وعدهدیدار

دیدارعشق

عشقمحبت

محبتفاجعه

فاجعهجدای

جداییمرگ

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

هر وقت ازم دوری از سایه می ترسم..

حتی من ایجا از همسایه می ترسم..

. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

فکرنکن تو دنیا تنهایی فک کن یه تنهاست که تو براش یه دنیایی

 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .. . . . . . . . . . . . . .. . .

آرام تر سکوت کن صدای بی تفاوتی هایت آزارم می دهد

. . . . . . . . . . . .  . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

می ترسم از بعضی آدما....

آدم هایی که امروز و فردا بدون هیچ توضیحی رهایت می کنند..

آدم هایی که امروز پای در دودلت می شینند وفردا بی رحمانه

قضاوتت می کنند..آدم هایی که امروز لبخندشان را می بینی

وفردا خشم و قهرشان..آدم هایی که امروز قدر شناس محبتت

هستند وفردا طلب کار محبتت..آدم هایی که امروز با تعریف هایشان

تو را به عرش می برند و فردا سخت بر زمین می زنند..آدم هایی که

مدام رنگ عوض می کنند امروز سفیدنند و فردا خاکستری پس فردا

سیاه..آدم هایی که فقط ظاهرند آدم اند چیزی هستند شبیه مدادرنگی

های دوران بچگی ما..که هرچه بخواهند می شود

آن روز کنجشک را رنگ می کردندوجای قناری می فروختن..

این روز هوس را رنگ می کنن..وجای عشق می فروشند..

آن روزها مال باخته می شدی واین روزها دل باخته..

سارا...


برچسب‌ها:
تاريخ : دو شنبه 1 مهر 1392برچسب:, | 19:27 | نويسنده : solmaz

مردن و گم شدن از ماست نه از فاصله ها دل از این هاست که

تنهاست نه از فاصله ها گرچه دیگر همه جا پراز جدایی شده است

مشکل از طاقت دل هاست نه از فاصله ها...


برچسب‌ها: